اشعار برگزیده خیام

گزیده ای از اشعار خیام

من بي مي ناب زيستن نتوانم،

بي باده، كشيدن  بار تن نتوانم،

من بنده آن دمم كه ساقي گويد:

يك جام دگر بگير و من نتوانم

 شيخي بزني فاحشه گفتا: مستي،

هر لحظه بدام دگري پا بستي؛

گفتا: شيخا، هر آنچه گوئي هستم،

آيا تو چنانكه مي نمائي هستي؟

 

گويند: بهشت و حور عين خواهد بود،

وآنجا مي ناب و انگبين خواهد بود؛

گر ما مي و معشوقه گزيديم چه باك؟

آخر نه بعاقبت همين خواهد بود؟

 

گويند: بهشت و حور و كوثر باشد،

جوي مي و شير و شهد و شكر باشد؛

پر كن قدح باده و بر دستم نه،

نقدي ز هزار نسيه بهتر باشد.

 

اين قافلة عمر عجب مي گذرد!

درياب دمي كه با طرب مي گذرد؛

ساقي، غم فرداي حريفان چه خوري.

پيش آر پياله را، كه شب مي گذرد.

 

  از آمدنم نبود گردون را سود،

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛

وز هيچكسي نيز دو گوشم نشنود،

كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

 

اسرار ازل را نه تو داني و نه من،

وين حرف معما نه تو خواني و نه من؛

هست از پس پرده گفتگوي من و تو،

چون پرده برافتد، نه تو ماني و نه من.

 

در گوش دلم گفت فلك پنهاني:

حكمي كه قضا بود ز من مي داني؟

در گردش خود اگر مرا دست بدي،

خود را برهاندمي ز سرگرداني

گر من ز مي مغانه مستم، هستم،

گر كافر و گبر و بت پرستم، هستم،

هر طايفه اي بمن گماني دارد،

من زان خودم، چنانكه هستم هستم.

گزارش تخلف
بعدی